عکس حلوا
ساداتم
۹
۲۵۵

حلوا

۲۸ شهریور ۰۱
قرار بود کش دار باشه که نشد 😔
نمیدونم کجاش رو اشتباه کردم

قسمت چهل و یکم :

🏴 درخواست عجیب🏴


جرات نمی کردم برگردم ایران ... من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم ... رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم ... خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن ...

چند جلسه دادگاه برگزار شد ... نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد ... به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود ... 

وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت ... اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره ...

به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم ... 

چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار ... مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم ... 

- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه ... همه چیز موفقیت آمیز بود؟ ...

منم با خوشحالی گفتم ...

- بله، خدا رو شکر ... قانونا آرتا به من تعلق داره ... 

و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...

- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم ...

از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم ... هر روز رفتارش عجیب تر می شد ... مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد ... یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه ... تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد ... حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که ...

- خانم کوتزینگه ... شاید درخواست عجیبی باشه ... اما ... خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم ... به نظرتون ممکنه؟

.
قسمت چهل و دوم :

🏴 مهمانی شام🏴


حسابی تعجب کردم ... 

- پسر من رو؟ ...

- بله. البته اگر عجیب نباشه ...

- چرا؟ ...

چند لحظه مکث کرد ...

- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ...

بدجور شوکه شدم ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... همون طور توی در خشکم زده بود ...

یه دستی به سرش کشید و بلند شد ...

- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید ... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد ...

- آقای هیتروش ... علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم ... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم ... زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه ... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید ... ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم ...

این رو گفتم و از دفترش خارج شدم ... چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ... انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود ... به خصوص روز تولدم ... وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود ... و یه برگه ...

- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم ...

با عصبانیت رفتم توی اتاقش ... در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو ... صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود ...

داشت نماز می خوند ...


قسمت چهل و سوم :

🏴 متاسفم🏴

بی صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت ...

- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود ...

و خندید ...

با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم ... زبانم درست نمی چرخید ...

- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ ... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید ...

همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت ...

- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم ... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم ... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم ... علی الخصوص نماز صبح ... مدام خواب می مونم ... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم ...

اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد ...

- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ ...

- خانم کوتزینگه ... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ ... من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم ...

توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد ... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم ... 

- حال شما خوبه؟ ...

به خودم اومدم ... 

- بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم ...
_____________________________
یه چیزی بگم ؟......
تا حالا کاری کردیم کسی رو مایوس کنیم !
دل کسی رو بشکونیم؟
یا کاری کنیم که دیگه طرف نخواد یا نتونه خوبی کنه یا خوب باشه !
واقعا خوبیم یا بد ! زشتیم یا زیبا ! درستیم یا غلط ! سیاهیم یا سفید ؟!
یا خاکستری هستیم !
مجموعه ای از خوبیها و بدیها!!!! ...........




.
...